برداشتهايي كوتاه از زندگي شهيد غلامي
محمد درودگري
جنگ تمام شده بود. همه برگشتند به شهر. البته براي شهريها جنگ زودتر از اين حرفها تمام شده بود. براي بعضي از بچهها هم نه تنها جنگ تمام نشده بود، بلكه تازه كارها شروع شده بود. غلامي از اين دسته آخري بود. در زمان جنگ، مسئول تعاون لشكر بود. بعد از جنگ شده بود فرمانده گروه تفحص شهدا. تازه كارش شروع شده بود.
□
حاج محمود توكلي ميگفت: جنگ تمام شد، آمديم اصفهان، اون روزا وضع اقتصاديمون خوب نبود، سرمايه هم نداشتيم، كار خاصي هم بلد نبوديم. رفتيم سراغ زمين پدري، با چند تا از بچهها شروع كرديم به كار كشاورزي. اوضاع بد نبود. صبح ميرفتيم، غروب ميآمديم. به كار تو بيابون هم عادت داشتيم. الآن هم هنوز تو بيابونها داريم زندگي ميكنيم. همان روزاي اول شهيد غلامي اومد سراغمون. ميگفت: بياييد بريم منطقه، خيلي از بچهها هنوز اونجان، بايد بريم سراغشون. ميگفت دلم آروم نميگيره. با اين حرفهاش حتي با شوخي ما رو برداشت برد منطقه سراغ شهدا.
□
جنگ تمام شده بود. كلي شهيد برگشته بودند به شهر، اما هنوز خيليها نيامده بودند. يكيشان حاج آقا مصطفي ردانيپور بود. شهيد غلامي هم ليستي از «از سفر برنگشتهها» جمع كرده بود. خيلي از اسامي رفقاش رو نوشته بود؛ اول از همه شهيد ردانيپور بود. تا امكانات رو تحويل گرفت، رفتيم كردستان سراغ آقا مصطفي. با اون بدن مجروحش آنقدر بين جنوب و اصفهان و كردستان رفت و آمد تا بالاخره مجوز ورود به خاك عراق رو گرفت.
□
به حاج محمود گفتم ازش چي برا مردم بگيم؟ روحياتش چه طوري بود؟ رفت تو فكر و با لبخندي گفت: عجيب مردمدار بود، خيلي هواي بچهها رو داشت، با همه مهربون بود. احترام بزرگ و كوچك رو نگه ميداشت.
□
جنگ تمام شده بود و قرار بود عراق كاملاً عقبنشيني كند. ايران هم برگردد داخل مرز خودش ولي اينطور نشد؛ مثلاً در محور عملياتي محرم در شمال فكه، كل شرهاني دست عراق بود. سربازهاي عراقي تا پل شهيد ايوبي و رودخانه دو ايرج آمده بودند. وقتي عراق به كويت حمله كرد، آمريكا هم به عراق، شرهاني هم آزاد شد. شرهاني هم جز آزادههايش البته مجروح و رزمنده و... هم هست.
وقتي غلامي فهميد شرهاني آزاد شده، ياد عمليات محرم افتاد؛ اون شب باروني كه مصطفي ردانيپور براي بچهها سخنراني ميكرد...
□
رفتيم شرهاني. مرز دست ارتش بود. آن طرف هم منافقين نيرو داشتند. شهدا هم آنجا بودند. شهيد غلامي هم بود.
موافقت نكردند كه كار تفحص آنجا شروع شود. مي¬گفتند منطقه آلوده است. ميدان مين، سيمخاردار، تپههاي رملي، تلههاي انفجاري منافقين، عراقيها و... .
غلامي اصرار داشت. با كلي رفت و آمد و حرف و حديث، قرار شد ده روز در منطقه بمانيم. اگر شهيد پيدا كرديم كه بمانيم، وگرنه برگرديم به شهر. ماه شعبان بود، ايام ولادت امام حسين(ع) و حضرت عباس(ع) و امام سجاد(ع) هم گذشته بود. جست¬وجو در منطقه را آغاز كرديم. بيشتر روي تپههاي 175 و 178 رفت و آمد ميكرديم.
روز آخر، روز ولادت امام زمان(عج) بود. در روز اميدواري، ما نااميد در منطقه ميگشتيم. هيچ خبري نبود. در اين ده روز حتي يك شهيد هم پيدا نشده بود. قرار شد هر كسي يك يادگاري بردارد و خداحافظي كنيم و برگرديم. دل همه گرفته بود. نااميد داشتيم دنبال پوكه و تركش ميگشتيم. شهيد غلامي هم رفت سراغ يك شقايق وحشي. ميخواست آن را از ريشه دربياورد كه يك دفعه صلوات فرستاد. رفتيم ديديم، اللهاكبر شقايق روي جمجمه شهيد درآمده، اول جمجمه بعد تمام بدن را درآورديم.
پلاك را شهيد غلامي داد لشكر براي استعلام! شهيد بچه اصفهان بود؛ عيدي امام زمان(عج) در روز نيمه شعبان. اسمش شهيد مهدي منتظرالقائم بود. اولين شهيد تفحص شرهاني!
□
كنار مقتل شهيد غلامي نشسته بوديم. حاج عبدالحسين عابدي برامون تعريف ميكرد: جنگ تموم شده بود، ولي انواع و اقسام يادگارهاي جنگ همراه شهيد غلامي بود. يادگارهايي از فتحالمبين، محرم، والفجر هشت، كربلاي چهار و پنج، خيبر و... هم تركش تو تنش بود، هم شيميايي بود. سخت نفس ميكشيد. بعضي وقتها نميتونست راه بره. ياد اون عكسي افتادم كه حاج عبدالحسين، شهيد غلامي رو روي دوش خودش سوار كرده بود. تا از آب رد كنه. آخر اون موقع طلاييه را آب گرفته بود، شهيد غلامي نميتونسته تو آب راه بره.
□
سال گذشته، بعد از شهادت بهنام كريميان، براي مراسم سالگرد شهيد غلامي، با جمعي از بچههاي لشكر و گروه تفحص رفتيم اردستان، زادگاه شهيد غلامي. مردم محل هم جمع شده بودند. سردار باقرزاده، كلي صحبت كرد و از شهيد غلامي گفت. خاطرهاي تعريف كرد كه هنوز بدنم ميلرزه:
ـ جنگ تمام شده بود. تو طلاييه بوديم. تو سنگر با بچهها مشغول صحبت بودم كه گفتن دوباره حال غلامي بد شده. چند بار بهش گفته بودم كه لازم نيست منطقه بمونه، ولي مونده بود.
يكي از سربازهاي امدادگر داشت بهش تنفس مصنوعي ميداد. فايده نداشت. همه نگران بودند. درمانگاه هم نزديك نبود. دو تا دستش رو گذاشته بود رو سينه غلامي و محكم فشار داد. يك دفعه صداي شكستن دنده او را شنيدم، غلامي آهي كشيد و به هوش آمد.
□
جنگ تمام شده بود. اوج كارهاي تفحص بود. خرداد ماه سال 76. ميخواستم برم آبادان، غلامي آمد و گفت: كار داره، ميخواد باهام حرف بزنه. قرار شد همراه ما بياد. از طلاييه تا آبادان كلي حرف زد. همهش منتظر بودم كه از مشكلات خودش بگه، از خانواده و... ولي فقط درباره شهدا صحبت كرد، درباره كار انگار نه انگار؛ فقط زندگيش شهدا بودن و دغدغهاش تفحص...
□
از آبادان كه برميگشت، غروب جمعه بود. جاده خلوت بود و راديو داشت دعاي سمات را پخش ميكرد. ديگر غلامي آرام شده بود. نزديكيهاي شهرك دارخوين كه رسيديم، ديدم غلامي به مسجدالاقصي، معراج شهداي اصفهان خيره شده و اشك ميريزد. در دلم گفتم الآن هواي حاج حسين خرازي را كرده. به خودم گفتم بايد بيشتر هوايش را داشته باشيم، نور بالا ميزند. جمعه هفته بعد، تهران بودم كه خبر دادند غلامي را در اصفهان تشييع كردهاند. 27 خرداد 1376 بود. يكي از مينهاي فكه شده بود سكوي پروازش.
غروب جمعه بود. جاده خلوت بود و راديو داشت دعاي سمات را پخش ميكرد. ديگر غلامي آرام شده بود. نزديكيهاي شهرك دارخوين كه رسيديم، ديدم غلامي به معراج شهداي اصفهان خيره شده و اشك ميريزد. در دلم گفتم الآن هواي حاج حسين خرازي را كرده. به خودم گفتم بايد بيشتر هوايش را داشته باشيم، نور بالا ميزند. جمعه هفته بعد، تهران بودم كه خبر دادند غلامي را در اصفهان تشييع كردهاند.